شعر طنز(زنی دارم)
شعر طنز(زنی دارم)
زنی دارم ،فلک تایش ندیده
زدستش هوش و عقل من رمیده
ز رخسارش نگو رحمت به شادي
ز رفتارش دل و قلبم دریده
همه در خواب و در خرناس باشد
که از خرناس او خوابم پریده
اگر صد من عسل ریزي به رویش
نشاید خوردنش این ور پریده
زبس سنگین و چاق است هیکل او
اگر باران زند در شُل تپیده
مرتب چشم او دنبال چیزي است
چه پر رویی بود این چشم دریده
همه در فکر غیبت یا که تهمت
از این کارش جهنم را خریده
بگیرد او ز من ایراد بسیار
نباشد فکر من این خیر ندیده
کند خود را بزَك چون دلقک سیرك
به روي گونه اش،سرخاب ماسیده
کنم بهرش فراهم هرچه خواهد
میان خوردنیها او چریده
اگر با او روم اندر خیابان
طلا چون دید پاها یش سریده
ز بس ولخرج باشد تحفۀ هند
به زیر قرض ها پشتم خمیده
چو گفتم حال زارم را به ‹‹جاوید››
بگفت همچون زنی هرگز ندیده
به شعر آورد حال و روز بنده
چو خواندم شد روان اشکم زدیده
نظر بده تا دلی را شاد کنی
نظر ندادی الهی باد کنی




